
الناز عامرزاده گفت: روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش آمد، من مخالفتی نکردم؛ چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت شوم.
به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس،
روزنامه جوان نوشت: وقتی با همسران شهدای مدافع حرم که سن اغلبشان به
نسل سوم و چهارم انقلاب بازمیگردد همکلام میشوی، تمام معادلاتی که در ذهن
داشتی بههم میریزد. انگار که اینها خودشان مدافع حرم هستند. زنانی که
زمینیاند اما آسمانی فکر میکنند. این بار هم با یکی دیگر از ملازمان حرم
عمه سادات همکلام شدیم؛ الناز عامرزاده همسر شهید جاویدالاثر محمد اینانلو
که همچون همسرش اعتقاد دارد او در کنار دفاع از حرم، رزمنده جبهه مقاومت
اسلامی نیز بود.
خانم عامرزاده شما بسیار جوان هستند، چند سال دارید؟ کمی از خودتان بگویید.
من متولد 1371
هستم و همسر شهیدم متولد 18 فروردین ماه 1367 بود. آشنایی ما هم به صورت
کاملاً سنتی و با معرفی خانوادههایمان صورت گرفت. محمد همه برنامه زندگی و
آیندهاش را بر پایه قرب الهی چیده بود. ایشان از من خواستند که در این
هدف همراهیشان کنم. در نهایت هم در 29 مرداد ماه 1388عقد کردیم.
پس میتوان گفت که همسرتان از مدتها پیش خودش را برای آنچه که به آن رسید یعنی شهادت آماده کرده بود؟
من این را به
عینه در طول زندگی و همراهی با محمد دیدم. در بسیاری از مواقع حتی در دوران
نامزدی وقتی ما به مهمانی یا مراسمی دعوت میشدیم، ایشان من را به دلایل
کارجهادی یا مسائل فرهنگی یا اردوهای آموزشی و... همراهی نمیکردند. از
محمد دلخور میشدم و به ایشان اعتراض میکردم که محمد جان در حال حاضر که
ما جنگی نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟
محمد هم با یک
لبخند زیبایی پاسخ میداد که سرباز امام زمان (عج) باید همیشه حاضر و
آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را شنید لبیک بگوید.
شهید اینانلو را نه تنها به عنوان یک همسر بلکه به عنوان یک مدافع حرم چطور شناختید؟
همسرم
فوقالعاده مهربان و رئوف بود. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال
زندگی عاشقانه مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. بسیار احترام
بزرگترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت، طوری که
من غبطه میخوردم. به امور دینی مثل نماز اول وقت و. .. اهمیت میداد و
بیشتر تأکیدش بر رزق حلال بود. محمدم اجازه نمیداد مال شبههدار وارد
زندگیمان بشود. بسیار مهربان بود. هر زمانی که از سرکار برمیگشت، با
وجود تمام خستگی با حلما دخترمان بازی میکرد. گاهی من میماندم که این همه
انرژی را از کجا میآورد. به جرئت میتوانم بگویم، توسل به اهل بیت و
ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شهید مدافع حرم شدن را برای ایشان رقم
زد. محمد آرزوی شهادت داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم
میدانستم که یک روزی به آرزویش میرسد، اما تصور نمیکردم به این زودی این
اتفاق بیفتد.
از حاصل زندگیتان بگویید، تنها دخترتان.
من وآقا محمد
پنج سال در کنار هم زندگی عاشقانه داشتیم. حاصل این همراهی فرزند دختری به
نام حلما شد. حلما متولد 6بهمن ماه 1393است. حلما یکی از القاب حضرت زینب
(س) بود که همسرم به خاطر ارادت قلبی به خانم حضرت زینب (س) این نام را
برایش انتخاب کرد. حلما یعنی بردبار و صبور، لغب کسی که جان بابا فدایش شده
است.
همسرتان از چه زمانی به فکر رفتن به جبهه دفاع از حرم افتاد؟
آقا محمد از
همان ابتدای جنگ عراق و سوریه و زمانی که بحث تجاوز و تعدی به حرمین شریفین
پیش آمد، به فکر رفتن بود. چند سالی بود که پیگیر رفتن شده بود. من هم به
رفتن آقا محمد رضایت دادم.
پس رضایت گرفتن از شما کار سختی نبود؟
نه، خوشبختانه
چندان کار دشواری نبود! روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش آمد، من
مخالفتی نکردم. چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت شوم. من همیشه با خود
میگفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشان را یاری
میکردم. روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود باید ثابت
میکردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم. من همسرم را با جان و دل و با
دستهای خودم برای دفاع از اسلام و دفاع از عقیله بنیهاشم راهی سوریه
کردم. محمد 15 دیماه سال 1394 راهی شد.
روز رفتنشان را به خوبی یادتان است، از آخرین دیدارتان چه خاطرهای دارید؟
آن روز قرار
بود آقا محمد صبح ساعت 8 برود، اما ساعت 5 عصر بود که با ایشان تماس گرفتند
و هماهنگی لازم انجام شد. چون عجلهای شد، من همه وسایلش را خیلی سریع
حاضر کردم و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد. خانوادههایمان آمده بودند
برای بدرقه. محمد در حیاط با همه خداحافظی کرد. حلما را در آغوش گرفت و
مرتب میبوسید. بعد من را صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمان را
انداختیم. بعد دستانم را گرفت و گفت حواست به همه چی باشد.
گویا ایشان تنها چند روز بعد به شهادت رسیدند؟
محمدم شش روز
در سوریه بود و در نهایت 21 دی ماه 1394 در خان طومان سوریه به شهادت رسید و
هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت میکند و مجروح
میشود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین میگذارند تا به عقب بیاورند اما
موشک کورنت اسرائیلی به ماشینشان اصابت میکند و ایشان به شهادت میرسد.
من خیلی سر خبر شهادت همسرم اذیت شدم.
چطور؟
خبر شهادتش را
از طریق یکی از دوستان در شبکههای اجتماعی متوجه شدم. عکسی از محمد که
متعلق به سه سال پیش بود منتشر شده بود. اما همسرم به من گفته بود اگر
اتفاقی برای من افتاد یکی از دوستانم با شما تماس میگیرد. هر خبری غیر از
این به شما رسید باور نکنید.
در همین اثنا
برادرم به خانه ما آمد. گوشی آقا محمد که در خانه مانده بود زنگ خورد. یکی
از دوستانش بود. تلفن را دادم به برادرم که صحبت کند و بعد هم خداحافظی
کردند. گوشی را که گرفتم پیامکی از طرف دوست محمد به برادرم آمد که «بیا
همدیگر را ببینیم تا بگم چه اتفاقی برای محمد افتاده». آنجا بود که بند دلم
پاره شد. متوجه شدم اتفاقی افتاده و برادرم را قسم دادم اما ایشان گفتند
آقا محمد مجروح شده است.